امروز صبح ساعت 4:15 بود که از فرط تشنگی بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم علی رغم میل باطنی به سختی توانستم
خودم رو از زمین بلند کنم و با چشمانی نیمه باز چون نمیخواستم خواب از چشمانم بپرد به سمت یخچال رفتم و خودتان
حساب کنید با این چنین وضعی با چه مشقتی توانستم پارچ آب را پیدا کنم و تا جایی که نفسم اجازه داد آب
خوردم. در این حال صدای عیال را شنیدم که طبق معمول گفت:"با لیوان آب میخوری؟" و منم گفته ایشان را تائید کردم: بله!
همین که آب را خوردم انگار یهو خواب به کلی از چشمانم پرید، البته که نا امید نشدم .دراز کشیدم و هی خودم را به این ور
آن ور چرخاندم بلکه خوابم ببرد اما فایده نداشت.پیش خودم فکر کردم چکار کنم،چکار نکنم یا به قول ارسطو"what to do
what not to do?".دیدم فایده ندارد گوشی تلفنم که کنارم بود را برداشتم و طبق معمول رادیو "پیام" را روشن کردم،آخر من
بیشترین استفاده ای که از این وسیله میکنم همین رادیو است! خب دیگر هر کس به طریقی و ما هم اینطور! راستش رادیو
گوش کردن من خیلی مواقع برای دوستان اسباب خنده بوده است.به هرحال بگذریم...
به به !چه برنامه ای بود!تک نوازی پیانو که حدوداً 20 دققه ادامه داشت.واقعا لذت بخش بود.چند شبی بود که هوا به شدت
گرم بود و بادی نمی وزید اما دیشب فرق داشت،پنجره خانه باز بود و نسیم خنکی می وزید و این همرامی باد و موسیقی
واقعاً تلفیقی روح انگیز بود. ما هم که کلاً منتظر همچین مواقعی هستیم نا خود آگاه کلی خاطره توی ذهنمان
تداعی شد.انگار که کسی دستم را گرفته باشد و به گشت و گذار برده باشد. یک وقت احساس میکردم الان توی کوه هستم
و کنار برکه آب "سنگ ترک" پاهایم توی آب است و دارم لذت میبرم و روی لبه استخر زیر آن درخت گردو و آن فضای فرح بخش دراز
کشیده ام و گاهی دستم را هم به داخل آب می زنم. آخر از شما چه پنهان آن مکان زیبا خیلی وقت ها
میزبان من و احساساتم بوده . گاهی احساس می کردم الان روی کوه زیبای "ورمال" هستم و با همان شیطنت و نشاط
همیشگی همراه با همراه همیشگی داریم کوه نوردی میکنیم.
گاهی هم انگار همین دیروز بود که با دوستان همیشگی که انصافاً بخش بزرگی از خاطراتم با ایشان بوده طبق معمول
بساط چای و بسکوئیت فراهم شده و با "اقیانوس" یا پیاده به هرکجا از طبیعت زیبایمان که می خواستیم می رفتیم..انصافاً
جایی نبود که آرزوی رفتنش به دلمان مانده باشد. همین که فکر میکردم گاهی هم باد خنکی پرده خانه را تکان
میداد و این حالمان را بهتر و بهتر می کرد.به قول معروف" چه شبی بود و چه فرخنده شبی!"
القصه این که نوای پیانو به گوش می رسید و حال ما هم خوش می شد. اما انگار که بیش از این خوش حال بودن اشکال
داشته باشد آهنگ تمام شد و ما هم به خودمان آمدیم به این طرف و آن طرف خودم که نگاه کردم دیدم که بله!باز هم
خاطرات داشتند قلقلکم می دادند. دیدم واقعیت این است که " ما در آن شهر آزموده بودیم بخت خویش را" و هیچ
چیز خاصی گیرمان نیامده بود و به دست اجبار و البته تقدیر باید "از آن ورطه بیرون می کشیدیم رخت خویش را". خلاصه ما
آمدیم توی این شهر غریب و زندگی جدید را با طعم غربت چشیدیم و با تمام توان شروع به کار کردیم. روزها با سختی و
آسانی گذشتند و البته میگذرند. بارها در حالی که حدفاصل بین میدان "فاطمی" و "ولیعصر" را پیاده میرفتم
پیش خودم فکر میکردم اصلا هیچ وقت به این طور زندگی فکر نمی کردم در حالی که به مردم به کل متمایز با خودمان نگاه
می کردم پیش خودم می گفتم" ولی خودمانیم اینقدر ها هم که نق می زنی بد نیست".به قول دوستم آنجا بودن که نان و
آب نمی شود، کل دارایی من یک گوشی x3-00 بود که قطعاً در اولین فرصت همان گوشی به جای ابزار چماق توی سرم خرد
می شد! بارها دلم برای چهر تنگ می شود اما پیش خودم نی گویم این رفتن دیگر توفیق گذشته را برای تو نخواهد داشت،
پس بهتر این است که از آن حال و هوا بیرون بیایی رفیق . پر واضح است که برگشت من حکم "جنگ های صلیبی" را دارد و
من هم قطعاً نقش "صلاح الدین چهری" را دارم. ولی خب چکارش می توان کرد، وطن است دیگر!
خلاصه همین طور داشتم توی ذهنم خاطرات و اتفاقات را مرور می کردم که یادم افتاد فردا صبح اول وقت باید بیدار شوم و برم
سرکار. پس عاقلانه این کار را دیدم که بخوابم بیخیال این حرف ها شوم. انصافاً ذهنم هم خسته شده بود-بعد از رفع
تشنگی و مرور خاطرات ، خواب لذت بخش این چنددقیقه خوش حالی را تکمیل کرد.
بیچاره گوشیم که صبح خودش رو کشت تا من را بیدار کرد، و صد البته برای خودم که باید باحال خسته و چشمانی خواب
آلود به سر کار بروم...
:: برچسبها:
خاطرات ,
,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2